بچه های خاکستری یک نمایش نیست ، برگی است از زندگی در این شهر ،
برگی به رنگ خاکستری که زیاد دوستش نداریم ، یا دغدغه هایمان فرصت فکر کردن برایش را نمیگذارد و یا اصلا ارزش فکر کردن را ندارند .
بچه های خاکستری همان هایی هستند که دوست دارند تایمر چراغ سرخ چهار راه یشتر و بیشتر باشد ؛ درست بر عکس تو ؛ چرا که او میخواهد تو بمانی و تو میخواهی بروی ، و هر دو برای بقا .
بچه های خاکستری همان هایی هستند که نگاه ما برایشان آشناست ، نگاهی که یا رنگ ترحم دارد یا افسوس ، یا رنگ تنفر دارد یا غرور و گاهی هم تنها ابزاری ست در دست یک سیاستمدار ؛ یک عکاس ؛ یک پژوهشگر ، یک نویسنده و شاید هم یک کارگردان .
بچه های خاکستری همان هایی هستند که هنوز آنها را نشناختیم ؛ بچه هایخاکستری زیاد دور نیستند ، درست در همین حوالی ؛ سر همین چهار راه ، کمی آنطرف تر ؛ بو کن ؛ عطر گلهای دستانشان هواست .
    
.... و زمان مي گذرد ، من ديگر كودك نيستم / هر چند دلم هنوز پيش كفش سوتيهاي پشت شيشه است / و دوستانم چه لذتي مي برند ، وقتي ديگران بستني مي خورند.
مهم نيست! مهم، تغيير است ، فال فروش بودم ، دود فروش شدم / دنبال كودكي خود به سطل آشغال ها سفر كردم / كوچه ها چه گرم ، خيابان ها روشن .
حال كه نيازي به شلوغي نيست ؛ من ميان ازدحام له مي شوم .....
با آغوش بيگانه ام ، بیگانه ....، پدرم مي خواست، در بغل كردن من ركوردشكن شود به تعداد انگشتانش! ؛ طفلك، دو انگشت كم داشت! ، و خواهرم وقتي چشمانش را باز كرد ، پدرم باز هم كور شد و فال فروشي دمار از روزگارمان درآورد .
كوچه ها سرد شد / خيابان ها تاريك .
چشمان گربه ولگرد روشن / خورشيد در اوج غروب! / ولي مي دانم، چيزي خواهد آمد / كه زمستانِ کور هم آمدنش را احساس خواهد كرد / و بعد بهار ، بعد... .
و بعد كودك كار. ........
جبار احمدي 17 ساله ، كودك كار
از اینکه نظر خودتون رو مرقوم میفرمایید سپاسگزارم
نظرات شما عزیزان:
|